کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

ستاره آسمونی من: کیانا

من و کیانا

نمی دونم بقیه مامانا (مثل خاله مریم مامان پندار) چه جوری وقت می کنند بنویسند. کیانای من که همیشه بیداره و اون چند ساعتی هم که می خوابه منم و کلی کار! تازه بعضی وقتا هم تا کامپیوتر روشن میشه بیدار می شه و دیگه نمی ذاره بنویسم. اینه که کمتر میام. اما میام!! اول چند تا عکس: (قربون دستای عمود بر همت برم من) دختر گلم! دوباره 3 شب پیش بی قرار شده بودی و گریه می کردی. (بهتر بگم: دخترم دلش درد می کرد و با مامانش با هم گریه می کردند!) دیگه دلم آروم نداره وقتی گریه می کنی. تازگی ها اشکت هم در میاد و اون وقته که منم باهات گریه می کنم! اون شب بیقراریت که کل ساختمون از صدای گریه ت می لرزید مامان کیان برات عرق نعنا آورد. بیچاره ماهان (دادا...
29 آبان 1390

یک شب آرام

دیشب اولین شبی بود که کیانای گلم از ساعت 1 و نیم شب تا 7 و نیم صبح یک سره خوابید! (البته این عکس مال چند روز پیشه) آره مامانی! برای اولین بار وقتی 12 شب خوابت برد منم خوابیدم. ساعت هنوز 1 نشده بود که بیدار شدی. فکر کردم از اون شبهاست که تا صبح بیداری اما تا حدود 1 و نیم شیر خوردی و بازی کردی تا خوابت برد و تا 7 و نیم صبح خوابیدی! الهی شکر که دختر آروم بود.(البته من تا صبح دائم بیدار می شدم و نگاهت می کردم که نکنه بیدار بشی و من نفهمم) از صبح تا حالا هم خوابی!! فقط هر یک یا دو ساعت یکبار بیدار می شی شیر می خوری یه کوچولو توی بغل مامان می مونی و دوباره می خوابی! شاید به خاطر آب و هوای بارونیه که حال و هوای خونه رو عوض کرده شایدم به خا...
29 آبان 1390

40 روزگی

جمعه 20 آبان 40 روزت تموم می شد. با هم رفتیم خونه مامانی و مامانی و خاله اعظم زحمت حمام 40 روزگیت رو کشیدند. صورت دخترم مثل همیشه روشن تر از ماه می درخشید. همون روز رفتیم خونه دختر عموی مامان (آزاده) که قرار بود شب عید غدیر عروسی کنه. توی جشن دختر خیلی خوبی بودی و یه کم که شیر خوردی راحت و آروم خوابیدی. سه شنبه (دیروز) عید سعید غدیر بود. برای اولین بار با هم به دیدن خانوم (مادر بزرگ بابایی) رفتیم که سید هست. برامون یه عالمه دعا کرد و بهمون عیدی داد. تازه عمو سجاد و بابا و مامان بابایی هم بهت عیدی دادند. خیلی خوش گذشت!!! عیدت مبارک دخترم.
25 آبان 1390

ما هم شمرده شدیم

دو روز پیش مامور آمارگیری اومد و تعداد نفرات خانواده ما رو هم ثبت کرد. چه لذتی داره. یه خانواده سه نفری. کیانا و من و باباش! دخترم هر روز داره بزرگتر میشه و تا الان چند تا از لباسهاش براش کوچیک شدند. روزها چقدر زود می گذره. کی باورش می شد یه روز دختر من 33 روزه بشه. انگار همین دیروز بود که رفتیم بیمارستان...   فدای دختر نازم که هر روز لباسهای دیروزش براش کوچیک میشه!
14 آبان 1390

پسر همسایه

دیروز خانم همسایه برامون گوشت قربونی آورد. آخه نی نی اونا هم به دنیا اومده. 20 روز از کیانای من کوچیکتره حالا حدس بزنید اسم پسرش رو چی گذاشته... آفرین کیان کلی ذوق کردم می گفت بند ناف کیان هنوز نیفتاده.(کیانای من روز دهم که با مامانی رفت حمام نافش افتاد). برای اون هم دعا می کنیم هیچ دردی نداشته باشه. خدا کنه هیچ بچه ای درد نداشته باشه آمین ...
10 آبان 1390

درد و بلات به جون مامان

مادر به قربون صورت ماهت دیروز از ساعت 11 صبح که بیدار شدی تا 1 شب 2 ساعت هم نخوابیدی. فکر کنم دل درد داشتی چند بار شربت گریپ میکسچر بهت دادم یه ساعتی خوب بودی و دوباره جیغت بلند می شد. دائم به خودت می پیچیدی. تا ساعت یک شب که خوابیدی من که دیگه تمام تنم درد داشت. از بس بغلت کرده بودم. خدا رو شکر تا صب راحت خوابیدی و تا الان که ساعت 1 بعد از ظهره یک ساعت هم بیدار نبودی. دو سه بار شیر خوردی و خوابیدی. دعا می کنم دیگه هیچ دردی طرفت نیاد. دیروز برای اولین بار موهای مامانی رو با دستای کوچولوت گرفتی و می کشیدی.با اینکه درد داشت اما کلی ذوق کردم و قربونت رفتم... ...
10 آبان 1390

جوجه کوچولوی بابا

وقتایی که شیر می خوری بابایی که خونه باشه بغلت می کنه تا باد توی دلت از گلوت بیرون بیاد و دل درد نگیری. بعضی وقتا که هنوز دلت شیر می خواد گردن بابایی رو می خوری و وقتی می فهمی خبری نیست سرت رو با زور بلند می کنی. اما چون هنوز نمی تونی گردن بگیری سرت می افته و دوباره گردن بابا رو می خوری. بابایی می گه انگار داری نوک می زنی به گردنش مامان فدای جوجه کوچولوی نازم
10 آبان 1390

حس خوب با تو بودن

وقتی بیداری دلم می خواد بخوابی. اما وقتایی که خوابی اینقدر دلم برای بغل کردنت تنگ می شه که نگو. با اینکه وزنت داره زیاد می شه و دست و کمرم خیلی درد می گیره اما گرمای تنت که به دستام می رسه آروم آروم میشم. دلم می خواد هر لحظه فقط توی بغلم باشی و توی چشمات نگاه کنم و مثل همیشه با هم حرف بزنیم. راستی کیانا جونم یه عادت خیلی جالب داره. دوست نداره پتو روش باشه. اول کار با یه مهارت خاصی دستاش رو از زیر پتو در میاره و بعد با تلاش زیاد و تکون دادن پاهای نازش کلا پتو رو کنار می زنه!!! اون وقت میگن چرا سرما می خوره!!!!
8 آبان 1390

شبهایی که بیداریم

کیانای عزیزم! من فهمیدم که تو بزرگ شدی می خوای پلیس بشی!!! چون شبها که همه می خوابن فقط پلیسا بیدارند!!! و البته من و کیانا. دختر گلم شبها رو بیداره. نه که فکر کنید می خوابه و بیدار میشه.نه! بعضی وقتا تا 4 صبح بیداره. فقط هم می خواد توی بغل من باشه! با هم تا صبح کلی حرف می زنیم و درد دل می کنیم. دختر م از اول تولدش تا امروز که وارد روز 28 ام شده تقریبا اذان صبح همه روزها رو بیدار بوده. جالبه برام که ظهرها اذان ظهر یا نزدیکش بیدار میشه. جالبتر اینکه عصر هر موقع خوابیده باشه برای اذان مغرب هم بیدار میشه! قربون شکل ماهت بره مامان که اینقدر وقتا رو خوب میشناسی. ...
8 آبان 1390

چند روزه...

دختر گلم چند روزه به سفارش دکتر قطره مولتی ویتامین می خوری. شیر هم ماشاالله خیلی می خوری. تازگی ها یاد گرفتی موقعی که بغلت می کنم کف پاهای نازت رو فشار می دی به پای مامانی و خودت رو پرت می کنی عقب!! دختر خیلی قوی شده ها!!!! چند روزه موقع ناراحتی چنگ می زنی به صورت نازت و بعضی وقتام که دردت میاد جیغ می کشی. مامانی آخه حیف صورت ماهت نیست خط خطی بشه؟!!
1 آبان 1390